محل تبلیغات شما

نویسنده: پویا جفاکش

باغ وحش مشهد:1379

وقتی البوم عکس سفر خانوادگی به مشهدالرضا در تابستان1379 را مرور میکردم، عکس خودم بالای خرطوم زنده یاد فیل باغ وحش وکیل آباد، واقعا اذیتم کرد. آن فیل به راحتی میتوانست مرا بکشد و با این حال، من قیافه ی برنده های مغرور را به خود گرفته بودم.در آن زمان، من در کمتر از 14سالگی و آستانه ی ورود به کلاس اول دبیرستان بودم و از آنجا که مدرسه رفتن را از 1371 در 5و نیم سالگی شروع کرده بودم، به دلیل کوچکتر بودن از همکلاس هایم آنها را درک نمیکردم و با فخرفروشی، ضعف خویش را پنهان مینمودم و تنها از زمان بلوغ در یک سال بعد بود که با دوستانم رفیق شدم؛ غرورم زایل شد و "من" به "ما" بدل گردید.اما دوستان آن چندسال بین دوم دبیرستان تا پایان پیش دانشگاهی (1380 تا 1383) با آدمهای دیگری که در سالهای بعد دیدمشان، خیلی فرق داشتند.دوستان من افراد نسبتا چموش ولی مهربانی بودند.اما در میان آدمهای بعدی که سایه ی همدیگر را با تیر میزدند، "ما" بودن به همان معنی "من" بودن بود یعنی متابعت از جمع، به معنی پذیرش خودخواهی مخرب ولی فریبکارانه تلقی میشد.

بلاخره یک روز تعارف را با خودم کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم علنا و با حداقل ریاکاری: "من"» باشم (که هنوز هم دارم تاوان این تصمیم را پس میدهم) و همین مرا به این چیزنویسی که امروز میبینید تبدیل کرد.زمینه اش هم در همان سال اول دانشگاه در 1384 فراهم شد: وقتی که در فاصله ی بین کلاس های دانشگاه، برای فرار از آدمها، به مرداب انزلی میگریختم و در طبیعت، غوطه ور میشدم.چندسال بعد از دانشگاه، در صبحگاه شنبه 11 خرداد 1391 ، برای ثبت آن صحنه های زندگیم،  دوباره به انزلی رفتم و با موبایل دوربین دار، از آن مناظر نوستالژیک، عکس گرفتم.در بین عکس گرفتن، ناگهان کسی مرا صدا زد.دیدم در بالای ساختمان در حال احداثی، نجار سفیدمویی از من میخواهد از او و همکارش عکس بگیرم.من هم خواست آنها را عملی کردم (عکس زیر).نمیدانم آن مرد، چرا چنین خواست؛ شاید فکر میکرد کسی که از دار و درخت» عکس میگیرد، حتما آدم خاصی مثلا یک هنرمند است که میتواند او را جاودانه کند.بعدا که داشتم به این موضوع فکر میکردم، حس کردم شاید واقعا یکی از مشکلات ما، ثبت و جاودانه نشدن لحظه های تلخ و شیرین قدما برای مقایسه با امروز است. آن موقعی که گاهی در یک محله، تنها یک خانه تلفن معمولی داشت و اهل محل، در شرایط ضروری، شماره تلفن همسایه شان را میدادند، گوشی های تصویرگیر موبایل،وجود نداشتند و اگر هم بودند، دیگر دلیلی درکار نبود که صحنه ی خانمی با چادر ژولیده که از پنجره ی خانه اش همسایه ای را با خطاب "مادر فلانی"، به پای تلفن دعوت میکند، ثبت شود و اصلا همین از بین رفتن نیازها است که سبب سست شدن پیوندهای انسانی، و تجزیه ی "ما" به "من" ها شده است.

این موضوع در زمینه ی روستاییش چشمگیری ویژه ای دارد.مادربزرگم "مشدی کیمیا" هروقت به گیلکی میگفت "، منده بشو" ( به مدینه رفت)، منظورش به این بود که شخصی از چیزی فرار میکند همانطور که ون شهری پس از تبلیغ دین در روستا، موقع برگشت به شهر، پشت سر خود را هم نگاه نمیکردند.تاثیر مذهب شهری بر روستا، چیزی جز عبادات جادویی نبود.پیرن، یک "الفچو" (تکه ای چوب یا کاغذ) را روی خط قرآن حرکت میدادند و همزمان پشت سر هم صلوات میدادند و به همین ترتیب، به قول خودشان، چندبار قرآن را ختم میکردند.گیلک ها ضرب المثلی در این باره داشتند: سیاه گوسفندی، سفیده گوسفندی، الله اکبر"؛ که به قول خودشان، ذکر چوپانی در عهد موسی بوده که به دلیل عدم آشنایی با عربی،موقع نماز، بالا و پایین میرفت و پی در پی، این عبارت را تکرار میکرد و موسی او را توبیخ کرد، ولی خدا از موسی انتقاد کرد و گفت هرکس هرجور بتواند، عبادت میکند.

روستایی ها مذهب شهری ها را دوست داشتند ولی نه همه چیز آنها را.داستان واقعی سفر "گداخانم" به مشهد در دوران شاه سابق، هنوز هم در روستای گیلوا مشهور است.شوهر گداخانم موسوم به رضاشاه، در مشهد مشغول کار بود و گداخانم عزمش را جزم کرده بود که کنار شوهرش در آنجا زندگی کند.ولی در مشهد گم شد و با دادوبیداد، مامورین را به کمک خود فراخواند.وقتی گفت به جستجوی شوهرش است، پرسیدند "اسم شوهرت چیست؟" گفت:"رضاشاه". پرسیدند: "اسم خودت چیست؟" گفت: "گداخانم". مامورین فکر کردند این زن دیوانه است.البته گداخانم بلاخره شوهرش را پیدا کرد ولی همان روز، عزم بازگشت کرد.چون از این که در شهر، مردم همدیگر را نمیشناسند، هراسان شده بود.

روستایی ها بیسواد بودند ولی نافهم نبودند.گاهی حرف های قشنگی میزدند.خدا رحمت کند مادربزرگ پدریم حاج خانم کبری را.هربار که از پیش ما میرفت، به او میگفتیم: مامان بزرگ؛ بیشتر پیشمان میماندی، چه میشد؟» پاسخ میداد: زای، کم بامزه، پُر بیمزه» (فرزند؛ هرچیز کمی ارزشمند است و هر چیز زیادی، بی بها). مادربزرگ مادریم "مشدی کیمیا" هم با زبان تند و صریحش میگفت: شکمه بخورده خبره مستراح دانه» (این که چه کسی چه چیزهایی خورده، تنها موال میداند) کنایه از این که اسرار معایب هرکس را همان کسانی حفظ میکنند که آن شخص، نظم زندگیشان را به هم زده است.

حاج خانم کبری و مادرش حاج خانم بی بی در نیمه ی دوم دهه ی 1360 در خانه ی روستاییشان در کنفگوراب

من و مشدی کیمیا -بالا: تابستان1384-پایین: اوایل دهه ی 1390

آنچه گفتم مقدمه ای بود بر داستان یکی از همان صحنه های ثبت نشده که برای تاریخ رسمی بی اهمیت ولی برای آموزنده ی واقعی، از مثلا افسانه هایی که شطاریه ی هند از مرشدهای ادعاییشان بایزید بسطامی و شهاب الدین سهروردی ساخته اند، یا میزان درستی به کارگیری اصطلاح فرشته (به معنی پری آسا [از "پری" یا "بئری" یا fairyبه معنی موکلان چاه و قنات و چشمه و منابع آب در قبل از اسلام]) در فارسی در برابر"ملک" در عربی [درحالیکه ارتباط آن با "پرستار" (به معنی محافظ) در بیمارستان بیشتر است]، به مراتب مهمتر میباشد: داستان "مشتی خانم نعیمی" مسن ترین شخص در روستای مادرم گیلوا (از توابع کوچصفهان در غرب گیلان).

میگویند مشتی خانم در زمان مرگ، بیش از 120 سال عمر داشت.شوهر و همه ی 10فرزند او به جز یکی، در زمان حیاتش فوت شدند.تنها فرزند مشتی خانم که در زمان مرگ او زنده بود، مردی فقیر و گرفتار با همسر و فرزندان خود بود و از این رو، خانه ی یک اتاقه ای را در اختیار مادرش نهاده بود تا به تنهایی در آن زندگی کند.خانه با زمین همکف بود و حیوانات به راحتی به آن وارد میشدند.به عقیده ی اهالی روستا، مشتی خانم، در اواخر عمر، کمی مجنون شده بود و روی دو حصیر وسط اتاق، احاطه شده توسط دوزیستان و خزندگان و ات، روزگار میگذرانید.گاهی مردم، مشتی خانم را در حالی می یافتند که با لاکپشت یا قورباغه یا حیوان دیگری حرف میزند.ظاهرا دستی هم در پیشگویی پیدا کرده بود. برای مادرم پیشگویی کرده بود که مردی متوسط قامت و کله گرد از شرق گیلان، به خواستگاریش می آید.زمانی که پدرم به خواستگاری مادرم آمد، دقیقا همین ویژگیها را داشت.بعضی دختران دیگر روستا هم به مادرم گفته بودند که درباره ی آنها هم پیشگویی های درستی داشته است.(الله اعلم!)

مشتی خانم با پینه دوزی امرار معاش میکرد و گونی های برنج مردم را وصله و پینه مینمود.به جز آن، به مردم روستا در هر کاری که داشتند، کمک میکرد.وقتی هم که مردم برای پختن ترشی یا رب، وقت نگهداری از بچه ها و رسیدن به کارهای خانه را نداشتند، به جای آنها خانه شان را رتق و قتق میکرد. مشتی خانم، مردم روستا را دوست داشت و همه ی آنها را فامیل خود میدانست.به هرکس، نسبت فامیلی (ولو دور) خود با او را یادآور میشد.مادرم به یاد می آورد وقتی را که مشتی خانم در خانه ی مادربزرگم، پینه دوزی میکرد و همزمان اشعار سوکی را میخواند که به خاطر کهنه بودن زبانشان، مادرم معنی آنها را نمیفهمید.پس از اتمام هر شعر، مشتی خانم میگفت که شعر را برای کدام یک از بچه های درگذشته اش خوانده است.مادربزرگم به مشتی خانم گفته بود که غصه نخورد و حتما حکمتی بوده که بچه هایش قبل از او مرده اند.مشتی خانم معتقد بود به این خاطر، تا حالا زنده است که با خواندن این اشعار، اسم بچه هایش را زنده نگه دارد.عکس زیر را مادرم در اواسط دهه ی 1360 حدود 10سال پیش از مرگ مشتی خانم از او گرفته است.مشتی خانم وقتی دوربین عکاسی را در دست مادرم دیده بود، دچار ترس شده و از مادرم پرسیده بود: این جانورک گاز نمیگیرد دختر؟»

مشتی خانم تا هفته های آخر عمرش، پیوسته کار میکرد و زحمت میکشید.او تا انتهای عمرش، هیچوقت به مطب دکتر نرفت و تمام دردهایش را با طب سنتی و گیاهان محلی که آنها را به خوبی میشناخت درمان میکرد بطوریکه هیچوقت در عمرش قرص و دارو نخورد.در همسایگی مشتی خانم، پیر دختر میانسالی به نام محترم، به همراه پدرش زندگی میکرد.یک روز، محترم متوجه شد که مدتی است مشتی خانم را ندیده است.نگران شد و به خانه ی او رفت.دید مشتی خانم مریض است.محترم با اجازه ی پدرش، کار پرستاری از مشتی خانم را به عهده گرفت و خانه ی او را تمیز کرد و مانند یک دختر واقعی، از پیرزن مراقبت نمود. اهالی، دسته دسته به عیادت مشتی خانم می آمدند و همه ی آنها، به جان محترم دعا میکردند و به او میگفتند:"الهی سفیدبخت شی دختر".

سرانجام مشتی خانم فوت شد و با مساعدت اهالی، مراسمی برای بزرگداشت او برگزار گردید.در این مراسم، خویشان و آشنایان فرزندان و نوه های مشتی خانم، از نواحی دور و نزدیک، به روستا آمدند و وقتی محترم را در مقام کارگردان اصلی مراسم دیدند، ابتدا تصور کردند او یکی از نوه های پیرزن است و وقتی فهمیدند است، متعجب شدند و او را تحسین کردند.حتی به یک سال هم نرسید که از تهران برای محترم خواستگار رسید و او ازدواج کرد و در تهران ساکن شد.اهالی این اتفاق را نشانه ی خدمت صادقانه ی محترم به مشتی خانم نعیمی و دعاهای مردم در حق محترم، و نیز نشانه ی راضی بودن روح مشتی خانم از محترم میدانستند.

شاید، فهم احساس مشتی خانم نعیمی از زندگی برای ما امروزیان غیرممکن باشد.بعید نیست خودش به زندگی به چشم سفری نگاه میکرده که در آن به جای فکرکردن به ایستگاه بعدی، باید از خود سفر لذت برد.هرچند شاید برخورد بعضی از ما با این داستان، همچون احساس راوی شعر "کلاغی که کم شد" از عباسعلی سپاهی یونسی، درباره ی آمدن و رفتن کلاغی باشد:

کلاغی بال میزد/ته یک روز پاییز/ صدایش پخش میشد/ غم انگیز و غم انگیز/

نمیدانم چه میگفت/ کلاغ پیر و خسته/غمی را دیدم اما/ که در چشمش نشسته/

به من چیزی نگفت او/ پرید و رفت و کم شد/ ولی از غصه ی او/ دلم یک تکه غم شد.

 

 

دانلود کتاب "از هالووین تا هالیوود"

دانلود کتاب "شیاطین در همین نزدیکی (تاریخپردازی در ایران از منظر روانشناسی)"

دانلود کتاب "تحول اسلام ایرانی(خدای ذهنی علیه خدای راستین)"

ی ,خانم ,مشتی ,هم ,های ,یک ,مشتی خانم ,و با ,که در ,آنها را ,او را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها